حالا که فکرش را میکنم، میبینم توی آن چند سال اینقدر زجر کشیدیم، آنقدر درد و غصه توی دلمان ریخته بود که اگر میشمردیمشان دل عالم و آدم به حالمان میسوخت، ولی آن نوشته ما را از خودمان جدا کرد؛ غصهدار مردم بودیم؛ غصهدار آنهایی که توی خانههاشان کنار بقیه پای سفره هفتسین قرآن میخواندند.
به گزارش مادوند، محمود شرافتی از آزادگان دوران دفاع مقدس از روزهای عید نوروز در اسارت در خاطرهای روایت میکند: «نوروز سال ۶۴ با همه سالها فرق میکرد. تحویل سال هفتونیم هشت صبح بود. شب سالتحویل همه یک حالی بودیم. هر سال دعا میکردیم که سال بعد را با امید و روحیه کنار هم بگذرانیم، ولی آن شب همه به این امید خوابیدیم که سال بعد پیش خانوادههایمان، مهمان هم باشیم. آخرین سالی باشد که در این قفس اسیریم. حدود ۶ صبح بود، هرکس یک گوشه برای خودش خلوت کرده بود، یکی قرآن میخواند، یکی دعای عهد، یکی ندبه. سکوت عجیبی بود آن سال.
نیم ساعت مانده به تحویل سال، برنامه را شروع کردیم. یکی از قاریها قرآن خواند، همه جمع شدیم دور هم، ولی هر کس در حال خودش بود. یکی مسئول اعلام وقت بود. هر چند وقت یک بار میگفت «۱۰ دقیقه مانده به تحویل سال. پنج دقیقه تا تحویل سال …» لحظه سالتحویل چند بار با قاشق ضربه زد روی بشقاب؛ سال ۶۴ تحویل شد.
همه سرجاهایمان رو به قبله، دست به پیشانی نشسته بودیم. عجیب که همه توی فکر بودیم؛ توی فکر سالهایی که گذشت؛ اینجا این همه دور. دل همه گرفته بود. نوبت دکلمه شد؛ درست دست گذاشته بود روی دل ما. نمیدانستیم چهمان شده، ولی یک چیزی بود، یک چیزی مثل سنگینی، مثل تلخی. دکلمه از زبان ما اسرا بود با مادرهای شهدا. یک جور درددل با مادرهایی بود که بچههاشان را از دست دادهاند، بچههایی که بیپدر شدهاند، زنهایی که بیشوهر شدهاند، همه الان سر سفره هفتسین نشستهاند و کنار آیینه و قرآن عکس شهیدشان را گذاشتهاند، آنها هم مثل ما حرف نمیزنند، زل زدهاند به چشمهای عکس، چه دارند که بگویند؟
حالا که فکرش را میکنم، میبینم توی آن چند سال اینقدر زجر کشیدیم، آنقدر درد و غصه توی دلمان ریخته بود که اگر میشمردیمشان دل عالم و آدم به حالمان میسوخت، ولی آن نوشته ما را از خودمان جدا کرد؛ غصهدار مردم بودیم؛ غصهدار آنهایی که توی خانههاشان کنار بقیه پای سفره هفتسین قرآن میخواندند.
یادم نمیآید کسی توانست خودش را نگه دارد. چشمها همهتر بود، ولی بیصدا. هشت صبح درها باز شد و همه آمدیم بیرون. صدا از کسی بلند نمیشد. همه مثل هم بودیم؛ ساکت و بیحرف نشستیم سر صف. آمار گرفتند. شاید یکی دو روز همینطور توی لک بودیم. کمکم دیدوبازدیدها شروع شد. دستهدسته میرفتیم آسایشگاههای همدیگر، عید را تبریک میگفتیم و هر چی داشتیم میگذاشتیم وسط و پذیرایی میکردیم؛ با همان بیسکویتهای خشک و آب شکرهای حانوت.
انتهای پیام
ثبت دیدگاه